سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

مـــــن 30 ماهه شدم

یک شنبه 19 بهمن آقاکوچولو و روزهای مادرانه و پدرانه ی ما 30 ماهه میشه این روزهای زیبای بی برف و بارونِ  زمستونی مون به شعر و قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و گاهی گشت و گذارهای شبونه میگذره هر دفعه از دو ماه پیش که خواستم پست بزارم این مطلب فراموشم شد ولی همینجا میگم که چهار تا از مرواریدهای آقاکوچولو با همدیگه تو بیست و هشت ماهگی رخ نمایان کردن و دندون های شیریش کامل شد. ادامه ی مطلب عکس هایی از فعالیت های دوماه اخیر آقاکوچولو  هست: نقاشی کشیدن به سبک "آقا کوچولو"                 یادمه هوا خیلی سرد بود اما دلم میخواست از گشت و گذار ِ پاییز...
15 بهمن 1393

مکبـــر

می رویم مسجد طاها ی 5 ساله و مادرش هم بعد از ما می آیند امیرحسین و طاها مشغول بازی می شوند، بین دو نماز میروند آنطرف پرده و در فضای خلوت مردانه و وسیعش مشغول دویدن می شوند امیر و طاها را صدا می کنم و می گویم که الان نماز دوم شروع می شود و سر وصدا نکنند و آرام باشند، می آیم سر صف کنار مامان طاها امام جماعت نماز دوم را شروع می کند در همین لحظه صدایی از بلندگوی مسجد به گوش می رسد: "ی توپ قلقلی دارم و همینطور پشت هم کلمات مفهوم و نامفهوم.... می روم سمت پرده میبینم بله امیرحسین بلندگو را گرفته و بدجور رفته در حــــس آقایی که تازه به مسجد وارد شده و مشغول صحبت کردن با گوشی بودند با اشاره ی من میر...
15 بهمن 1393

یک مهمونی به یادموندنی

چند روز پیش تر از طرف اداره ی باباجونِ امیرحسین به مناسبت دهه فجر دعوت شدیم به یک مراسم. از اونجایی که میدونستیم امیرحسین تصور خاصی از مراسم اینچنینی نداره براش تعریف کردیم که میخوایم بریم مهمونی و امیرحسین هم این چند روز حسابی منتظر بود تا روز موعود برسه و بریم به مهمونی، خلاصه غروب سه تایی راهی مراسم شدیم، و  امیرحسین به همراه "کیف باب اسفنجی" محبوبش که به قصد شرکت در این مراسم براش خریده بودم راهی شد، چند برنامه شامل تلاوت قرآن و سخنرانی و اجرای ارکستر انجام شد تــــــــا  اینکه نوبت رسید به برنامه ی خاص بچه ها با حضور "خاله پروانه و عمو رضا" گفتن همه ی بچه های حاضر در سالن بیان پایین استیج، ما هم امیرحس...
15 بهمن 1393
1